ادامه داستان(نعره ی مستانه)1


توده شن ساحلی!!!!!!!!....

اعظم هنگام چاشتگاه به بهداری رفت و نتیجه ازمایش او این بار با

 

دفعات قبل فرق داشت.بعد از ان همه رازو نیاز غنچه ی ارزوهایش

 

شکفته می شد حالت عجیبی برایش دست داده بود از شادی در پوست

خود نمی گنجید.چند لحظه ای بر روی نیمکت بهداری نشست مردم

 

در داخل سالن موج می زدصدای خانم ها مانع گفت وشنود می شد

 

اصلا فکرش انجا نبود مانند کسی بود که در خانه تنها نشسته و به فکر

فرورفته است

سالن در ان حالت جای مناسبی برای مسیر ارزوهای او نبود پس ناگهان

 

به خود امد:چرا اینجا نشسته ام هرچه زودتر احمد را خبر دهم فورا بلند شد

ترجیح داد پیاده برود از سمت خیابان به سمت مخابرات به راه افتاد....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:11 توسط ROmisa| |


Power By: LoxBlog.Com